|
رشد فردی
در این نوشتار به بحث از فردیت انسان میپردازیم و نشان میدهیم که جستجوی چیستی فردیت ما شرط لازم ورود به سفر توسعه فردی است و درباره این سخن خواهیم گفت که چطور میتوانیم درباره هویت فردی خود تأمل کنیم.
برای توسعة فردی نیازمند این هستیم که به سراغ پرسش از چراییهای خودمان برویم اما پاسخ به پرسش از چرایی چندان هم سهل و ساده نیست. برای همین باید از سطح روزمرگی فراتر برویم. فراتر رفتنی که محتاج آشناییزدایی از خودمان است اما پرسش این است که چطور؟
زندگی به پیش میرود. کودکی سپری میشود و کم کم انسان به دوران نوجوانی پا میگذارد. سوال پس از سوال به سراغ ذهن آدمی میآید و ذهن را فرسوده میکند و سختترین پرسش میشود جایگاهیابی فرد در جهان.
اگر بخواهیم به معنای نهفته در دل واژهی توسعهی فردی نگاه کنیم، میبینیم که این واژه نه به توسعهی یک به یک مهارتهای ما دلالت دارد و نه به حجم اندوختههای گزارهای تلنبار شده در ذهن ما بلکه میخواهد از توسعهی فردیت فرد سخن به میان بیاورد.
انگار که فردیت انسان چیزی است که توان وسعتیافتن در آن نهفته است. مستقل از این بذر چه میوهای در آن کاشته شود و چه مهارتهایی را در خودمان توسعه دهیم، این واژه ما را به مفهومی عمیقتر هدایت میکند.
وقتی به مفهوم فردیت نگاه میکنیم، خود به خود به مفهوم تمایز منتقل میشویم. یک فرد خاص را در نظر بگیرید. مادامی که این فرد را تنها از منظر شباهتها و اشتراکهایش با سایر انسانها تصور میکنیم، خاص بودن او را نمیتوانیم درک کنیم. اگر در مسیر غورکردن در شباهتها افراط کنیم، شاید متمایل شویم که آن عضو را تنها عنصری کوچک از یک توده تلقی کنیم.
شیای میان اشیاء بسیار. این باعث میشود که فرد گم شود و منحصر به فرد بودن آن از یاد برود و با از یاد رفتن این خصلت منحصر به فرد بودن، مسالهی توسعهی فردی کاملا بلاموضوع میشود. دیگر در این صورت فردی نخواهدبود که به دنبال توسعهی آن باشیم.
برای آشکار شدن فردیت، باید به سراغ تمایزها برویم. تمایزهایی که یکایک ما را از همدیگر ممتاز میکند و با به رسمیت شناختن تمایزها است، که فرد اولین قدم را در مسیر رشد و توسعهی فردی بر میدارد. برای پا گذاشتن در سفر توسعهی فردی، لازم است که فرد پا به قلمروی بگذارد که خویشتن را به شکلی مستقل از نو بنا کند. این از نو بنا کردن خویشتن، محتاج این است که خودش را در قید و بند یک تودهی بیشکل نبیند و خودش را از شکل تودهوار زیستن متمایز کند.
بنابراین فردیت هر انسان، مجموعهی خصلتهای منحصر به فردی است که او را به یک موجود تکرارناپذیر در میآورد.
بنابر اندیشه ژانپلسارتر فیلسوف اگزیستانسیالیست فرانسوی تمایز انسان با سایر موجودات در این است که در سایر موجودات این ماهیت و چیستی آنها است که وجود و شیوهی زیستنشان را متعین میسازد اما در انسان مسیر برعکس میشود و این شیوهی زیستن انسان و وجود او است که چیستی انسان را شکل میدهد.
در واقع، انسان به هیچ وجه ماهیتی صلب و متعین و تغییرناپذیر ندارد بلکه انتخابهای او به مرور زمان چیستی او را شکل میدهد.
اما باید توجه کرد که تمامی انتخابهای آدمی اهمیت یکسان و واحدی ندارند. برخی انتخابها بنیادینتر هستند و بر سایر انتخابهای ما سایه میاندازند و محوریترین انتخابی که گاه انسان را زمینگیر میکند و گاه زمینهسازی توسعه و رشد فردی او میشود به چرایی زیستن او باز میگردد.
اگر به انتخابهای انسان دقت کنیم میتوان آنها را در سه لایه طبقهبندی کرد. یک لایه که نقش بنیادینترین لایه را دارد، لایهی چراهای ما است. این لایه برای ما معنا خلق میکند، منشا تکاپو و انگیزش ما میشود و شور و هیجان را در ما بر میانگیزد. ندانستن چراها ما را سردرگم میکند ممکن است خسته و فرسوده شویم و ندانیم که اصلا دنبال چه میگردیم. تجربه حکایتگر آن است که سردرگمی بسیار آزاردهندهتر و مهلکتر و اصل سخت بودن کارها است.
ممکن است به دلایلی لازم باشد کارهای سخت و دشوار را انجام دهیم ولی اگر بدانیم که به کدام جهت رهسپار هستیم میتوانیم انرژی و توان خود را بهینه مصرف کنیم و از فرسایش جلوگیری کنیم. امت ندانستن مقصد و چرایی، ما را حیران و دچار سرگیجه میکند. انرژی ما به تبع آن اتلاف میشود و به مرور زمان روان و جسم ما را خسته و فرسوده میکند. به همین علت جست و جوی چراها برای ما بسیار حیاتی، ضروری و اجتنابناپذیر است اگرچه میل به اجتناب از آن ممکن است که گریبانگیرمان شود.
پس از لایهی چراها، نوبت به لایهی چگونگی میرسد. چگونگی راهی است که ما را به چراها متصل میکند و راه زمینیشدن و محقق شدن چراها را به ما نشان میدهد. برای مثال اگر چرای یک فرد کاهش درد معلولان باشد، چگونگی این مقصود ممکن است به راه انداختن یک موسسه خدماتی به معلولان منتهی شود. اگرچه چراها ایدهآل هستند، چگونگی ما باید از قلمرو ایدهآلگرایی محض بیرون بیاید و راه قدم برداشتن بر روی زمین را به ما نشان دهد. اگر بخواهیم در مقام تمثیل سخن بگوییم، چراها در حکم قطبنمایی هستند که مقصود را به ما نشان میدهند و چگونگی در حکم قایق و پارویی که با آن میتوانیم به سمت مقصد حرکت کنیم.
پس از لایهی چراها و چگونگیها، نوبت به لایهی چهها میرسد. در این لایه، با سطحی نسبتا روزمره سر و کار داریم. این روزمره بودن به معنای بیاهمیت بودن آن نیست بلکه مساله تنها این است که باید این لایه از رفتارهای ما با کمک دو لایهی پیشین تعریف شود. وگرنه مانند انسانی که دچار روزمرگی و گمگشتگی شده، هر روز در حال تکاپو هستیم و عرق میریزیم و خودمان را خسته میکنیم اما به هیچ وجه معلوم نیست که این تکاپوی ما قرار است که ما را به چه جهتی حرکت دهد.
این لایهی سوم با تک تک حرکات جزئی ما سر و کار دارد. برای مثال اگر مقصود ما کاهش درد معلولان باشد و چگونگی این هدف را بخواهیم از طریق راهاندازی یک موسسهی خدماتی پی بگیریم، چهها به ما میگویند که چطور محصولات و خدماتمان را توسعه دهیم، چطور آن را به نظر مردمان برسانیم، چه نیروهایی را به کار بگیریم و چه میزان هزینه کنیم.
مشکل اصلی این است که وقتی صحبت از هدف به میان میآید، عمدهی ما تمایل داریم که تنها در سطح چهها و چگونگیها به آن نگاه کنیم. نوعی دشواری در اینجا پیش روی ما است. زندگی روزمره و الگوهای تربیتی ما را به این سمت سوق میدهد که نگاههای کوتاهمدتتر، ملموستر و راحتتر را اتخاذ کنیم. بگذارید این شیوهی تفکر را که ما را به سمت نگاههای کوتاهمدت، ملموس و راحتتر سوق میدهد را نگرش روزمره بنامیم.
نگرش روزمره برای ما مزایایی دارد. کمک میکند که چالشهای روزانهی خود را با پیچیدگی کمتری رتق و فتق کنیم. کمک میکند که مغز ما از ظرفیت خودش به شکل بهینهای استفاده کند تا مجبور نباشیم هر بار ظرفیت محاسباتی زیادی مغزمان را به حل مسائل تکرارپذیر و ساده اختصاص دهیم. اما باید توجه کنیم که نگرش روزمره علیرغم مزایای آن برای حل تمامی مسائل مفید نیست و ما نیاز داریم که گاهی برای پاسخ دادن به برخی مسائل بنیادین و اجتنابناپذیر از آن فاصله بگیریم.
کلید واژهی آشنازدایی راهحلی را پیش روی ما قرار میدهد. آشناییزدایی بدین معنی است که آنچه پیش از این پیش روی ما بود و به آن عادت کردهبودیم را به شکلی دیگرگونه بنگریم. لازمة این دگرگونه نگریستن، نگرشی مرتبة دومی است. مراد از یک نگرش مرتبة دومی این است که در فرآیند تفکر به خویشتن، اصل خود این تفکر و فرآیند نگاه خود را مورد توجه و ملاحظه قرار دهیم و در باب خود شیوة تفکرمان و نگرشی که به رویدادهای جهان داریم، تأمل کنیم. این نگرش مرتبة دوم، همان چیزی است که ما را از وضعیت روزمرگی رها میکند و اجازه میدهد که شیوة نگریستن خود را از نو بازسازی کنیم و از این بازسازی امکان پرسش از چراییها را برای ما ممکن میسازد.
در این نوشتار در باب سفر به سوی چراییها سخن گفتیم و این مسیر را با تأمل در باره معنای فردیت آغاز کردیم. این معناداری فردیت بود که خودِ مفهوم توسعة فردی را معنادار میساخت. سپس به این پرداختیم که چطور یک فرد میتواند فردیت خود را هویتیابی کنیم. این هویت یابی محتاج این بود که از سطح چیستیها و چگونگیها فراتر برویم درباب چرایی خویش تأمل کنیم. اما پاسخ به پرسش از چرایی چندان هم سهل و ساده نبود برای همین باید از سطح روزمرگی فراتر میرفتیم.
فراتر رفتن از روزمرگی محتاج آشناییزدایی بود. محتاج این بود که آنچه که پیش از این بسیار دم دستی و سهلالوصول فرض میرفتیم از نو مورد تأمل قرار دهیم و این از نو مورد تأمل قراردادن، محتاج تفکر مرتبة دوم بود؛ تفکری دربارة خود فرآیند و شیوة تفکرمان. این تفکر مرتبة دوم فرصتی را پیش روی ما قرار میدهد که پیش از روی آوردن به آن بسیار دشوار مینمود. پس از ورود به قلمرو مرتبة دوم امکان بازسازی نگرش خود را خواهیم داشت و تنها از طریق این بازسازی نگرش است که میتوانیم به پرسش از چرایی پاسخی در خور ارائه کنیم.
دیدگاهتان را بنویسید